گفت:پسرها چه قدر چشم ناپاک شده اند..
یک بار پشت سرش راه افتادم...
در کوچه ی اول،پسر جوانی ایستاده بود...
تا نگاهش به او و مانتوی تنگش افتاد،نیشخندی زد و به سر تا پای اندام دختر خیره شد...
همان پسر ،وقتی من از جلویش عبور کردم...
سرش را پایین انداخت و سرگرم گوشی موبایلش شد....
در کوچه دوم که کمی هم تنگ بود...چند تا پسر در حال حرف زدن و بلند بلند خندیدن بودن
دختر که نزدیکشان شد،نگاه ها همه سمت اندام......
و موهای بلند دخترک چرخید...ودیگری کاغذی را در کیف دختر انداخت...
تنه دختر،هنگام عبور از آن کوچه تنگ به تنه پسرها خورد...
همان پسرها،وقتی من نزدیک شدم..
راه را برای عبور من باز کردند و صدایشان را پایین آوردند.
و همین طور در کوچه سوم ،خیابان، بازار و...
اصلا قبول چشم ها همه ناپاک...
تو چرا با بی حجابی ،طعمه شان میشوی بانو؟..
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0